مهنا زندگی مامان و بابامهنا زندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
مامانيماماني، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
باباييبابايي، تا این لحظه: 37 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

مهنـــــا زندگـــ ـی مــامــان و بــابــا

هشت ماهگیت مبارک

  ماهگیت مبارگ  گل نازم  فدای خنده خوشگلت بشم شمادوروزه که وارد نهمین ماه  ازتولدت شدی و این روزا به سرعت باد دارن میگذرن من وبابایی دلمون میخواد بیشترین لذت رو ازاین روزا ببریم عزیزم این ماه خیلی کارا یادگرفتی چندبارخودت تنهایی ازتخت و ورودی آشپزخونه پایین اومدی و من و بابایی کلی تعجب کردیم شبا توخواب روبه شکم میخوابی و ازاون بچه هایی هستی که تاصبح هی وول میخورن منم بیدارمیشم و تغییر حالتت میدم جلوی موهاتم یه کم کوتاه کردم و  تاالان این سومین باره که موهای نازت رو کوتاه میکنم جوجو خوشگلم چندروزپیش میخواستم برات فرنی درست کنم شما نمیزاشتی واسه اینکه سرگرم یشی قوطی شیرخشکت رو دادم دستت که باهاش بازی کنی بع...
14 بهمن 1393

جشن دندونی

سلام گلم بالاخره روزپنجشنبه دوم بهمن ماه جشن دندونی شما برگزارشدکه به همین دلیل مامان عزیزو بابابزرگ ازملایراومدن و مامان عزیزبرات اش پخت و منم بقبه کارهاروانجام دادم مهمونامون کم بودن 10نفرولی خیلی خوش گدشت و یه جشن خانوادگی برگزارکردیم که برات به یادگاربمونه تمام تزینات جشنتم خودم انجام دادم و ایشالله تولدیکسالگیت رو مفصل تربرگزارکنیم عزیزم واما بریم سراغ عکسها: اول مرواریدای خوشگلت دخملی قبا ازورودمهمونا خوش امدگویی درب ورودی ریسه هپی و اسم قشنگت دوتا شعردندونی واماقسمت خوشمزه که شامل اش دندونی ژله اکواریوم سالادالویه به شکل دندون و کیک ...
5 بهمن 1393

این روزهای من و مهنا

سلام گل خانومم فدات بشم امروز5بهمن ماهه و شماهفت ماه و بیست و سه روزه ای دخترشیطون من ماشالله ازصبح که بیدارمیشی همش درحال بازی و روزی 100بارکل خونه رو میچرخی و انرزی کم نمیاری ماشالله دیگه کامل رو پاهات وایمیستی و همین روزاس که راه بری همه میگن زود راه میوفتی تو رورویک که زیادنمیشینی و به تابتم زیادعلاقه نداری بعداز10دقیقه حوصلت سرمیره تو کل خونه اثردستهای خوشگل و کوچولوت پیداست و من روزی چندباردستمال به دست کل وسایل رو پاک میکنم ازپیشرفت های این ماهت اینکه دست دستی رویادگرفتی و تاصدای اهنگ میشنوی ذست میزنی و هروقت وارد آشپزخونه میشی ناحوداگاه شروع میکنی به دست زدن منم میخندم و بهت میگم مامانی مگه عروسی اومدی وجلوی اجاق گازمیشینی و با عکس ...
5 بهمن 1393
1